^^^^^*^^^^^
اگه همونجا که گوشیت خاموش بود
منم گوشیم رو خاموش می کردم
که دیگه ازم با خبر نشی
اگه همونجا که دیر رسیدی
سر قرار منتظرت واینمیستادم
اگه همونجا که سرم داد زدی می رفتمو پشت سرمم نگاه نمی کردم
همونجا که دوستت دارمت رو
قورت دادیو نگفتی
که شاید هوا ورم داره
منم دهنم رو می بستم
و دوستت دارم رو به زبون نمیاوردم
همونجا که روز تولدم رو فراموش کردی
اگه همونجا که دروغات رو به روت نیاوردم
که غرورت نشکنه
تو چشمات نگاه می کردمو
می گفتم تمومش کن
الان می تونستم به خودم بگم
تو واسه اونی که ترکت کرد کاری نکردی
الان می تونستم بگم همش تقصیر خودته
کم گذاشتی
ولی هرچی پازل این رابطه رو می چینم
می بینم این من بودم
که تیکه هاشو بهم وصل کردم
این من بودم که همیشه موند
اگر اولین بار که رفتی من نمیومدم دنبالت
این رابطه همون روزای اولش به آخر می رسید
* ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ *
پدرم ارغوان و مامان رو راضی کرد برن تو
خودشم اومد کنار من نشست، مدتی سکوت کرد، نفس عمیقی کشید و گفت
معنی این کارت چیه؟
حرفش نه از روی عصبانیت بود نه کنایه؟ آرامش توی صورتش موج میزد انگار فقط میخواست بدونه که چرا من این کارا رو کردم، ازش خجالت می کشیدم، روم نمیشد جوابشو بدم، دستشو روی زانوم گذاشت
نمیخوای به بابات بگی چی تو رو به هم ریخته؟ اگه تو هم نگی من حالتو میفهمم، بزار یه چیزی بهت بگم که تا حالا به هیچکی نگفتم، سالهاست که روی قلبم سنگینی میکنه، دلم میخواد تو اولین و آخرین کسی باشی که این راز رو بهش بگم
تو محلمون یه دختری بود، بچه که بودیم تو کوچه ها زیاد میومد بازی سر و وضع درست و حسابی نداشت همش خاک و خولی بود
دست و پنجه های کثیف، موهای به هم ریخته
لبخندی روی لبش نشست
ولی خوشکل بود، خیلی زیاد، بچه ها به خاطر قیافه ی شلخته اش مسخرش میکردن، خودم از همه بدتر همیشه جوری اذیتش میکردم که اشکش در بیاد، گذشت، بعد از چند وقت دیگه اصلا کوچه نمیومد حضورش به حدی کمرنگ شده بود که همه فراموشش کرده بودن، به سن تو که شدم، یکی بودم لنگه خودت بلکم بدتر، شر، شیطون، یکی از تفریحاتم این بود که با دوستام چادر زنها رو از پشت میکشیدیم و فرار میکردیم، حالا این بین یکی لنگه کفش میخورد یکی فحش، یکی هم قِسر در میرفت، نوبت من شد، قبلش انقدر خندیده بودم که سرخوش سرخوش بودم، وقتی یه نفر اومد و چادرشو کشیدم برگشت و با سیلی زد تو صورتم، ولی من نه درد احساس میکردم نه داد و فریاد دوستام
فقط اون صورت قشنگ رو میدیدم از همون لحظه شناختمش اونم منو شناخت، زمین تا آسمون با اون بچه هپلی فرق داشت
تمیز، با کمالات، محکم و مغرور، هیچ وقت فکر نمی کردم دلو دینم رو به کسی ببازم که یه روز مسخره اش میکردم و بهش می خندیدم
از اون روز به بعد دور اون کارهای زشت رو خط کشیدم، دلم پر میزد که اون دخترو ببینم، میمردم براش، انقدر دوستش داشتم که هر وقت میدیدمش تپش قلب میگرفتم
اما جرات نداشتم رو در رو بهش بگم، شبها با فکرش میخوابیدم و روزها به امید دیدنش بیدار میشدم، بعد از کلی جدال و کشمکش با خودم تصمیم گرفتم که حرف دلمو بهش بزنم، دل تو دلم نبود حسابی به خودم رسیده بودم
براش گل خریده بودم، تو خیابون دیدمش با کلی مِنُ مِن حرفمو بهش زدم، چشماش مثل شیری بود که میخواست طعمشو بدره ولی قبل از اینکه حرفی بزنه
برادراش منو دیدن چنان کتکی بهم زدن که جاش تا مدتها درد میکرد
سکوت کرد انگار که رفته بود به گذشته چشمش به شلنگ گوشه حیاط بود نفسی کشید و ادامه داد
دو ماه بعد هم شوهرش دادن به یه دکتر
باورم نمیشد پدرم همچین چیزی رو تجربه کرده باشه دلم براش میسوخت برای خودم هم میسوخت، مردم با خیال راحت با هرکی که دوست داشتن ازدواج میکردن، نوبت ما که میشد دل آسمون میتپید، غمگین و با کنجکاوی پرسیدم
بعدش چی شد؟
بابا: تا مدتها حال خوشی نداشتم، حرف نمیزدم غذا نمیخوردم، بیرون نمیرفتم، مریض شدم، طول کشید ولی به خودم اومدم، اون خوشبخت شد و زندگیشو میکرد این من بودم که داشتم از بین میرفتم، کم کم سرپا شدم، رفتم سر کار و راه خودمو پیدا کردم، ببین پسرم آدما بزرگتر که میشن، خواسته هاشونم بزرگتر و متفاوت تر میشه، گاهی وقتا همه چیز اونطور که تو فکر میکنی و میخوای نیست، یه آن به خودت میای میبینی داشته هات کجان و خواسته هات کجا، اون چیزی که تو از زندگی خواستی اونی نبوده که داری اونوقته که برای عقب گرد کردن خیلی دیره. تو خیلی جوونی شاید بعدها به این حرف من برسی
دیگه طاقت نیاوردم کی بهتر از پدرم که نزدیک ترین آدم بهم بود
بابا من دخترشو دوست دارم به خدا دست خودم نیست، بارها سعی کردم جلوی احساسمو بگیرم و نرم سمتش ولی نمیتونم یه نیروی قوی توی قلبم منو هرجا که اون هست میکشونه چیکار کنم؟ درمانده سرمو روی زانوهاش گذاشتم